اندر حکایت نوشیروان دادگر !!!! ...
اندر روزگار نوشيروان دادگر سپهسالاري بود در آذرآبادگان ( آذربايجان ) كه وي از همگان
ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزي سپهسالار قصد ساخت باغي در آذرآبادگان نمود . پس چندين باغ ر ا
خريداري كرد تا همگي را يكي نمايد و وسعت بيشتري يابد . در آخرين باغ به مزرعه پير زني رسيد كه
كشاورزي ميكرد . سپهسالار نزد پير زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد . پير زن گفت :
من همين باغ را از مال دنيا دارم و اين نيز ارثي است كه از شوهرم به من رسيد و با هيج چيز عوض
نخواهم كرد .
سپهسالار گوش به سخنان وي نداد و باغ را از وي گرفت و ديواري دور آن كشيد .
سپهسالار از سخنان پير زن خشم گين شد و هيچ پولي به وي نداد . پير زن درمانده شد و آهي سر داد و
از خداي كمك خواست . سپس در انديشه اين افتاد كه از آذرآبادگان راهي مدائن محل زندگي شاهنشاه
ملك ايرانشهر شود . در بين راه با خود اينگونه انديشيد كه شايد خدايگان از اين كار من خشمگين شود و
مرا زنداني كند . شايد مرا به بارگاه خدايگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روي پس از چند روز به
مدائن رسيد . در گوشه مزارع نشست تا نوشيروان به شكار آيد . روزي نوشيروان از كاخ تيسپون بيرون
آمد و راهي شكار شد . در بين راه پير زن از پشت بوته ها بيرون جست و از نوشيروان كمك خواست .
نوشيروان از اسپ پياده شد و به سخنان پير زن گوش فرا داد . پس از پايان سخنان پير زن نوشيروان
دادگر اشك در چشمانش حلقه زد و از پير زن پوزش خواست و سوگند ياد كرد كه اگر چنين باشد كه تو
گفتي من پاسخ او را خواهم داد .
سپس پير زن راسوار بر اسپ كرد و مقداري خوراك و آشاميدني به
وي داد و به او در شهر اسكان داد . نوشيروان چند روزي در انديشه اين بود كه چگونه پاسخ اين كار
سپهسالار را بدهد . بهمين جهت روزي غلامي را فرا خواند و به او گفت كه به آذرآبادگان برو و از مردم
آنجا در لباس فردي عادي پرسش كن كه آيا از كشتزار امسال راضي هستند . آيا از اوضاع كشور راضي
هستند يا خير ؟ سپس از وضع زندگي اين پير زني براي من خبر بياور . غلامي راهي آذرآبادگان شد و از
مردمان آنجا پرسشهايي نمود . بيشتر مردمان از وضع كشاورزي امسال راضي بودند و هيچ شكايتي ديده
نشد . از چندين نفر پرسش شد كه آيا فلان پير زني را مي شناسيد كه در فلان محل سكني گزيده بود ؟
مردمان گفتند آري او از افراد سر شناس و قديمي اين سرزمين است . شوهر او از دنيا برفت و زميني به
او رسيد كه در آنجا عمر را سپري ميكرد . ولي روزي سپهسالار شهر ملكش را به زور گرفت و وي را
آواره كرد و او را ديگر در شهر نديديم . . .
غلام راهي تيسپون شد و عين همان مطالب را به نوشيروان منتقل نمود . نوشيروان خشمگين شد و
وزيران را فرا خواند . سپس مشغول سخنراني شد : آيا در بين شما كسي توانگر تر از سپهسالار
آذرآبادگان وجود دارد ؟ همگي گفتند خير .
نوشيروان فرمود : آيا در بين شما كسي زمينهاي بيشتر و
درهم هاي بيشتر و جواهرات و گوسپندان بيشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟ همگي گفتند خير ؟
نوشيروان گفت : آيا اگر چنين شخصي ناني از فقيري بستاند و حق بيچاره اي را ضايع كند عاقبت و جزاي
كار او چيست ؟ همگي پاسخ دادند اين كار نهايت پستي است و هر كاري در حق وي شود سزاي اوست .
نوشيروان پاسخ داد پس چنين كنيد كه من ميگويم : پوست از بدن سپهسالار بكنيد و در دروازه شهر
آويزان كنيد . تا هر وزير و سپهسالاري اوضاع او را ببيند ديگر فكر خطايي به سر او نيافتد . ما نگهبان مردم
هستيم نه ظلم كننده به مردم . سپس پير زن را فرا خواند و باغ و اسپي به وي داد و او را با نگهباني روانه
آذرآبادگان كرد .
سه شنبه 9 آذر 1389 - 9:21:27 AM